موبایل...

ساخت وبلاگ

سلام بچه ها...

امروز برای اولین بارتو این ترم زود اومدم خوابگاه،آخه ازروزی که اومدم یه روز آروم نداشتم وتا دیروقت بیرون بودم

بذارید ازجمعه ای که اومدم خوابگاه شروع کنم،جمعه به شدت حالم خراب بودچون اصلا دلم نمی خاست بیام؛توماشین هم پیش مامانم گریه ام گرفت،همین که سوار اتوبوس شدم به خودم قول دادم محکم باشم ودربرابر سختی فقط بخندم؛مث پریسا وفروغ ویلدا...

رسیدم که ترمینال بافایزه قرارگذاشته بودیم که همدیگه رو توترمینال ببینیم،باهم اومدیم خوابگاه وچون هم خسته بودیم وهم من داشتم جومونگ می دیدم(ازاون به بعددیگه نگا نکردم!!)نتونستیم اسباب هامونوبیاریم اتاق؛آخه زودهم خوابیدیم که روز اول (فقط برامن!!)دگ درست وحسابی بتونم برم دانشکده.

شنبه صبح ساعت8 من انگل داشتم ولی فایزه ساعت9پاتوعملی داشت،من حاضرشدم وتنهایی رفتم برا سرویس،باورم نمی شد که دارم باآرامش می رم(ترم پیش همیشه نفر آخری بودم که بادویدن به زور خودم روبه سرویس می رسوندم ویا جا می موندم)،صبحش هم توحیاط خوابگاه موقع طلوع آفتاب قدم زده بودم وخلاصه حالم خ خوب بود...

بعد انگل هم که پاتو عملی داشتم وخلاصه بچه ها رو دیدم وکلی خوشحال شدیم وکلی احساس سبکی می کردم؛چون قراربود بدون قید وبندهای اضافی که ترمای پیش داشتم زندگی کنم؛خلاصه براناهارچون سلف خودمون غذانمی دادن رفتیم سلف مرکزی دانشگاه که اون جانیلوفر رو دیدم که اصرارکرد ومن رو برد دانشکده شون؛از اون جا هم خونه اش وبعد برگشتیم اومدیم،نشستیم نمازخونه چون همه مون باهم ساعت4انگل عملی داشتیم،بعدتا5هم اون طول کشید وبعدباتاکسی اومدیم خوابگاه ومن همین که رسیدیم دیدم بععععععععله،گوشی همراه مبارکم نیست!!!حدس زدم که موقع عوض کردن روپوش سفیدم گذاشتمش نمازخونه؛

واقعاااا نای پاشدن نداشتم،چه رسد به این که برم دانشکده وگوشیم روبیارم،خ خسته بودم؛کلی راه رفته بودم والاف هم گشته بودم،شبش هم اصلا خوب نخوابیده بودم؛چون حتی لحاف وتشک هم نداشتم وخدا می دونه دگ باچه مصیبتی اون شب رو صبح کردم...

دربست گرفتم ورفتم دانشکده،کم مونده بودباراننده هم دعوام بشه،زیادی ازم پول گرفت...رفتم گوشی رو برداشتم وباتاکسی برگشتم...شب شنبه هم وسایل هارو آوردیم اتاق ولی وضع اتاق وحشتناک بود ونتونستیم خوب تمیزکنیم ومنتظر طاهره موندیم که قراربود1شنبه بیاد...

بگذریم...دیشب هم که تاساعت11:15شب توبیمارستان پیش مامان بزرگ فایزه بودیم وچون نگهبان وپرستارا بهم گیر داده بودن(هی می گفتن مگه شما2تاهمراهین و...ومنم کلی ادا در آوردم وقایم شدم و...)وبعدبرگشتیم وساعت1واندی دقیقه لالاکردیم...امروز هم تودانشکده تاحدودی پاتو ونورو خوندم والان هم می خام پاشم وادامه بدم،به خودم قول دادم روزی4-5ساعت بخونم...

دیروز هم تو بیمارستان ازبس خورده بودیم من وفایزه که نگو؟!...شام مریض و آبمیوه های مریض وکلوچه وکاکایوو...حالاتازه بعداومدن هم بازشام خوردیم ومیوه...


فروش انواع ساعت مچی ، لوازم آرایشی بهداشتی...
ما را در سایت فروش انواع ساعت مچی ، لوازم آرایشی بهداشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farhad otaghetanhaeiman بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت: 20:16